بار خدایا!

گویند ما از تو ایم و به سوی تو باز می گردیم، و قطره ایی چکیده از وجود تو، که بر زمین تجلی یافته ایم؛ پیچیدگی های وجود انسان، ناروشنی های زندگی اش نیز گویای چنین امریست، چرا که از دیگر موجودات بسیار متفاوت، و در ناروشنی وجودی، تنه به تنه تو می زنیم، شاید از همین روست که گاهی اندیشه ام پر پرواز می گیرد، و به ساحل قراری می اندیشد، که هرگز آنرا نیافته ام، لذا تو را مقصدی، به چنین ساحلی ماندگار یافته، و میل به گفتگو با تو می کنم، که خود مخزن اسرار وجودی، و سِری ناگشوده از دنیای هستی، سری که شاید هرگز گشوده نشود؛  

اما بیا با هم کمی گفتگو کنیم، چرا که گویند تو بسیار شنونده و آگاهی؛

نمی دانم نیایش مرا می پسندی، یا گفتگوهایی راز و نیاز گونه از این دست را؟

نمی دانم "خدا، خدا و..." کردن ها، بر تسبیح صد دانه، و یا هزاردانه ی به ذکر تو مشغول شده ها را بیشتر دوست داری، یا نشستن و از خود گفتن، و یا حدیث دل کردن، و یا راز کردن و از نیاز گفتن ها را؛

آیا تو هم مثل بر کرسی نشستگان قدرت، تعریف و تملق از خود را می پسندی، یا به سان اهل علم، سوال های چالش برانگیزی که، ذهن را به زحمت و اندیشه وا می دارد، را ترجیح می دهی،

تو کدامیک را می پسندی؟

من فرصت گفتگو با تو را، ترجیح می دهم به جای تکرار اذکاری از نام و صفات تو، با تو از موضوعاتی جدی تر سخن گویم، از دری بگویم که برایم بسته و قفل مانده است، از دلمشغولی ذهنم، که باز نشدن گره های کور، آنرا آزار می دهد.

ایزد یکتای من!

تو را به همان مقدار می شناسم که خود را، گاه چشمه هایی از شناخت به رویم باز می شود، و با چهره ایی از خود روبرو می شوم، که  گریانم می کند، و به میل به جدایی از این دنیا می کشاند؛

گاه شاد می شوم، فیل دلم یاد "جاودانگی" از آن نوع که در تو سراغ دارم، می کند و بی توجه به تمام واقعیت های زندگی ام، به سان مرغکی غذارسان، که به دهان باز جوجه هایش غذا می گذارد، و آنگاه که آنرا می بلعند، از فرط عشق مبهوت کار بزرگ، اما کوچک و در حد وظیفه خود می شود، و گرسنگی ها، خطرهایی که تهدیدش می کند و... به فراموشی سپرده، شادان به تکرار می رود و می آید، بی آنکه زمان، مکان، خطر و یا نیازهای خود را بفهمد، و بدان فکر کند، و یا به فرصت کوتاه عمر بیندیشد.

بارها دلم از این سرگردانی میان دیدن و ندیدن ها، گاه شاد شد و گاه ملول،

گاه نفس ها از فرط دلتنگی ها بند می آید، که انتظار دارم، کاش این تنگی به قطع منتهی، و تمام و خلاص شوم؛

و با خود می گویم : چه زیبا رُجعَتی خواهد بود، یا رفتنی به جایی نو، یا نه، عَدمی زیبا، با پایانی آنی از این دست،

چشمباز، رفتن را به تماشا خواهم نشست؛ هر کدامش که باشد، در آن لحظات، رفتن را بر ماندن، ترجیح می دهم،

بار خدایا!

تو وقتی با حقیقت وجود خود روبرو می شوی، چه حالی پیدا می کنی، آیا همچنان شادان و در اوج لذت و احساسی خوشایند، به خود "احسن" گویان، مبهوت کارهای زیبا به نظر آمده ات می شوی؟!

آیا تو هم چون من، در پسِ بعضی از اعمال، از خود متنفر هم شده ایی؟!

آیا تو هم از کارهای خود پشیمان می شوی؟ یا خواهان بازگشت به روز، ماه، سال قبل، یا هر زمانی پیشتر از عملی یا تصمیمی می شوی، که بهتر از آن کنی که کرده بودی؟!

یکی می گفت : "حاضرم هرچه دارم بدهم و به شرایط سال قبل باز گردم." آیا تو هم، به سان بندگان خود، بدین حال نَزار مبتلا شده ایی؟!

خالق هستی!

بزرگ خالق جهان!

آیا حوادثی هست که تعادل روحی تو را هم برهم زند، و روزگارت را پر از خشم یا ناخوشی ها کند؟!

من بارها تعادلم را از دست داده و برهم خورده یافته ام، هر چند سعی می کنم تعادل خود را حفظ، و حفظ وضع موجود کنم، اما آیا امکان ماندن در وضع موجود هست؟!

هرگز!

باید گذر کرد، باید تغییر کرد، باید عبور کرد و... نکنی باخته ایی و در ماندن خواهی پوسید؛

آیا تو هم به تغییر فکر می کنی؟

تو هم گذار را تجربه کرده ایی؟

آیا تو هم به شرایطی گرفتار آمده ایی که تغییری را ضروری یافته، اما راهی برای تغییر نیابی؟

تو در کدام مراحلِ تفکرِ تغییر جای داری؟

اصلا در وجود و دستگاه تفکری و عمل تو تغییر معنایی دارد؟

اگر دارد، آیا به تغییر و تحول فکر می کنی، یا ماندن در همان ایستایی قدیم خود را می پسندی؟!

آیا تو هم گرفتار موانع تغییر بوده ایی؟

تو هم بن بست های آن را تجربه کرده ایی؟

آیا دیده ایی که تغییر مثل نفس، مثل آب و... برای تو واجب باشد، و زورمداری در جایی نشسته، و بگوید "محال است، هرگز! به مصلحت شما نمی بینم!"

آیا تو هم با چنین موانع مُخِّربی، هرگز روبرو شده ایی؟

خالقا!

گاه در هر جهت که نگاه می کنم ابرهای سیاه را می بینم که به سوی ما روانه اند؛

گاه هر سو را نگاه می کنم، افق هایی را پر از خیر و سعادت می بینم، که انتظار آیندگانی را می کشند، که در راهند، گاهی آنقدر آنرا نزدیک حس می کنم که فکر می کنم، خدا را چه دیدی، شاید این سعادت و خیر شامل ما نیز شد!

تو چطور؟

چه افقی را می بینی؟

آیا تو هم در غروب های تکرار، محو رنگ سرخفام غم انگیزش می شوی؟

آیا هیچ شده است که در طلوع های تکراری، گم شده باشی؟!

تو از این روند تکرار خسته نمی شوی؟

نمی خواهی در خود، یا در پیرامون خود تغییری دهی؟

نمی خواهی تجدید نظر کنی؟

نمی خواهی خدایی متفاوت باشی، از آنچه تا به حال بوده ایی؟

بگذار مثال هایی روشن برایت بزنم:

تو وقتی رنج مردم فلسطین را می بینی،

وقتی کشتار مردم اوکراین را روزانه مشاهده می کنی،

وقتی ظلمی که به مردم ایغور نژاد و تاجیک تبار در سین کیانگ، یا بوداییان تبت و... دائم جاری است را نظاره می کنی،

یا افغان ها را زیر یوغ داعش و طالبان که همواره برای دهه ها در فرار، مهاجرت و در مرگ و گرسنگی و تحمیل و زورگویی غوطه ور می بینی،

یا به سرنوشتِ مسلمانان روهینگایی، وقتی در میانمار و آوارگی به مناطقی که آنها را نمی پذیرند، نگاه می کنی،

یا وقتی به مردم ستم دیده و فراموش شده سومالی، سودان و... نگاه می کنی، که در خونِ جسم و یا دل خود غوطه می خورند،

یا به سرنوشت هزاران اقلیت دیگر، که زیر سنگ آسیاب اکثریت، در جهان در حال له شدن اند، نگاه می کنی و...

هوس نمی کنی دستی از جیب هایت بیرون کشیده، و از خود حرکتی رهایی بخش نشان دهی، فریاد رسی باشی در خور خدایی و قدرت خود و...؟!

آیا تو نیز چون ما انسان ها، در مسیر هجوم دردها و یا خوشی ها، به رقص های جنون آور گرفتار شده ایی؟

به سان آن همنژاد کُردِ در کردستان عراق، که بر جسد دختر کشته شده اش، توسط داعش، آهنگ غم انگیز رقصی جنون آمیز را کوک کرده بود، و دست هایش در هوا می چرخید، در حالی که پاهایش بر زمین، با آهنگی موزون می چرخیدند و اشک بر دیدگان هر انسان آزاد اندیش و صاحب دلی جاری می کردند!

آیا هرگز چشم هایت اشک های بی پایان، و هقهق پر درد را در گلوی خود تجربه کرده است؟

به سان آنچه مظلومان بی پناه، از ظلم رفته، و بر دست و پای بسته خود و...، که فرصت انتقام، و یا رقصی چنان جنون آمیز را از آنان می ستاند، تجربه می کنند!

آیا تو نیز چون ما، هدفی در آینده های دور و نزدیک برای خود ترسیم کرده ایی؟!

آیا فریادها و ضجه های دردناک برخورد چرخی را که به در و دیوار، در سرازیری قانون و سنت تو، در حرکت رهایش کرده ایی را به تماشای نشسته ایی؟!

خسته نمی شوی از این هم برخورد، که صدای دردناک او و در و دیوارها همواره بلند است، و رنج خود را از این همه سرگردانی، در سراشیبی حرکت، یا سر بالایی زور زدن های بی پایان، فریاد می زنند، این فریادها گوش هایت را نمی آزارد؟!

مهربانا!

می دانم که همیشه هستی، گرچه از نحوه و نتایج حضورت بی خبرم، اما گاه صدای حضورت را می شنوم، و گاه حتی حضورت را حس هم نمی کنم، و تو را غایب تر از هر غیبت کننده ایی می یابم؛

گاه با خود فکر می کنم که تو گویی که رهایمان کردی و رفتی، تا از این تکرارِ خسته کننده رها شوی، طرحی نو در اندازی، و از خدایی خود لذت بری، و چه می دانم، شاید دوباره به خاطر خلقتی به خود تبریک گفته، و یا آفرینی دوباره به خود بگویی، از خلقی جدید، که تو را نزد حاضرین درگاهت رو سپید کند، و حاضرین بر کرسی قدرتت را، دوباره به سجده ایی نو، در مقابل خلقی جدید در اندازد و...

خدایا!

گوش هایت به کدام سمت بیشتر میل می کند، به سوی کسانی که کمتر از تو می خواهند و بیشتر تلاش می کنند؟

یا آنان که از ریز و درشت زندگی شان را، همه از تو طالبند؟!

کدامیک از ما را بیشتر دوست داری؟

آنان که ورد و ذکر زبان شان به تو قطع نمی شود،

یا آنان که مثل بولدوزر در کار و فعالیت دنیایی خود غرقند، و تنها گاهی فرصتی می یابند تا به آستان تو نظری کنند، آنان که هیچ از تو نمی خواهند، و به بازوان خود نظر دارند،

تسلیم شدگان را دوست داری، یا به چالش کشندگان دستگاه آفریده شده ات را؟

 نظاره گران تسلیم به نتایج خلقت خود را می پسندی؟

یا کسانی که نتایج، ساختار و تصمیمات تو، که یک دنیا چالش، تضاد، و سردرگمی را برای شان به ارمغان می آورد را، سوال کننده اند؟

گروهی تو را به خودت می سپارند و غرق در زندگی خود می شوند،

و گروهی خود را به تو می سپارند و از غرق شدن در تو می گویند،

کدام شان را می پسندی؟

تو خود را در بین نیایشگرانِ پرشمارِ عبادتگاه های باشکوه، زیبا و عبادت هایی با نمایش حتی میلیونی بزرگ بهتر حس می کنی،

یا در بین نیایشگران کم تعداد که در نیایشگاه های بی مقداری که برای اهل ذکر، هم خانه و کاشانه، هم مسجد و هم خوابگاه و... است، به تو مشغولند،

یا آنان که به هیچ نیایشگاهی تعلق ندارند و تو را تنها در دل های خود می جویند و به نیایش و راز و نیاز می نشینند،

با کدام شان راحت تری، کدام شان را ترجیح می دهی؟

تو انسان وامانده و تنهای متوسل شده به خود را دوست داری،

یا انسان پیشرو و فعالی که تو را در کار و فعالیت بی پایان خود گم می کند، و چهار نعل به سوی اهدافِ خود می تازد،

کدام یک شان نظر تو را به خود جلب می کند؟

گوشه نشینان در ذکر فرو رفته،

یا کارگران در کار غرق شده، که حتی وقتِ فکر کردن به تو، دنیا، افکار و سازوکار خلقت تو را هم ندارند،

کدام شان مطلوب تواند؟

اورمزدا!

وقتی دست های دراز به سوی خود را خالی بر می گردانی، چه حالی می شوی، وجودت را احساس گناه، تنفر، ناراحتی، پشیمانی، یا غرور و... فرا نمی گیرد؟!

کدام احساس تو را در چنین حالی فرا می گیرد؟!

چقدر نسبت به اعمال و تصمیم خود دچار احساس های متفاوت می شوی؟

حسی تغییر دهنده، حسی دشوار که تو را عذاب دهد، یا پشیمان کند، از اینکه فرصتِ زندگیِ مطلوبِ میلیاردها انسان دست توست، و تو هیچ نمی کنی، آیا رنجور و ملول نمی شوی و..؟!

من که دچار عذاب وجدان عجیبی می شوم، هرگاه بتوانم حقی را بستانم، و نستانم؛ کاری را به راحتی بتوانم بکنم، و دریغ کنم، وقتی خزانه ام پر باشد، و بخشش نکنم، وقتی قدرتمند باشم، و گِرهی نگشایم، وقتی شفا بخش باشم، و شفا ندهم، وقتی ظلمی را ببینم و بتوانم، و مقابلش نایستم، وقتی فریاد کمکی را بشنوم، و به مددش بر نخیزم و... تو چطور؟!   

در کشتارهای عظیم انسانی، حال تو چطور است؟

وقتی زورمداران از کشته ها پشته می سازند،

وقتی آتش سوزی های بزرگ که میلیون ها و بلکه میلیاردها حیوان و گیاه را، زنده زنده در آتش می سوزاند، و فریاد می کشند، و لابد از تو کمک می طلبند و...،

تو چه حالی داری؟

در حالی که می توانی مددرسان باشی،

من که بسیار غمگین می شوم، آرزوی مرگ می کنم، تو چطور؟

در این لحظات که توانایی تغییر داری و تغییر نمی دهی، چه آرزوی برای خود داری؟!

وقتی قدرتمند متکبری به خیل صاحبان حق می گوید: "همین است و جز تحمل تحمیل زورمدارانه ام، چاره ایی ندارید!" تو نسبت به چنین موجودی، چه حالی پیدا می کنی؟

من که به جویدن چنین گلوی متکبری بسیار مشتاق می شوم، تو چطور؟!

در سمت قدرتمندان مُتکبر می ایستی، یا در سوی مظلومین دست و پا بسته، و مجبور به تحمل تحمیل و زورگویی؟!

وقتی هزاران نعمت را در حال ضایع شدن ببینی و در همان حال خلقی را از داشتن کمترینش محروم، و تو توانایی رساندش را داشته باشی، و نرسانی، و سبب ساز رساندش نشوی، چه حالی پیدا می کنی؟!

من که از خود متنفر می شوم، تو چطور؟!

لطیفا!

امیدوارم از این گفتگو ملول نشده باشی، دغدغه های ذهن یک مخلوق ناچیز، در مقابل خالقی بزرگ است که به مهر و رحمت شهره است، به قدرت و وسعت شناخته می شود، بسیار شنوا و دانا در نظر گرفته می شود. حکمتش بر خلقتش چیره دیده می شود، و بر مقتضای عملش حاکم و جاری.

غلط هایش را نادیده بگیر، بگذار در خلال این گفتن و شنیدن ها، درِِ گفتگو باز بماند، این درب را هرگز مبند، تا بلکه من نیز خود، و یا شاید تو را شناختم، شاید به دلت افتاد، دریچه ایی از شناخت به روی من نیز باز کنی، مثل آنان که گویند پیش از این در کوه، به آنان جلوه کردی، یا در غار به ملاقات شان شتافتی، یا در شکم ماهی به آنان صورت نشان دادی و...

بدرود تا سخنی دیگر، 

بدرود تا راز و نیازی دیگر.

طبیعت در چرخه ایی از تکرار گرفتار آمده است، چرخه ایی که هر روز نو می شود، اما رشد در آن نیست، حرکت دایره واری که با هر چرخش، به نقطه صفر ختم می شود، با اینکه نوعی حرکت در خود می نماید، اما در واقع حرکتی در کار نیست، در شعاع دایره ایی دور زدن است، تنها نو شدن، زندگی کردن و سپس مردن است؛ طبیعت را فراری از این دایره نیست، با مرگ هر موجود این فرار، محقق می شود.

اما انسان به رغم این که بخشی از طبیعت، و گاه همسان با اوست، اما توان فرار از این زندگی دایره وار را دارد، ولی این حقیقت را نمی توان از نظر دور داشت که گاه انسان و جوامع انسانی نیز همسان طبیعت می شوند، دور باطلی از گردش دایره وار را خواهند داشت، مثل حکایت کشورهای انقلابی، که از استبداد، به دامن انقلاب فرار می کنند، و گاه پیروز هم می شوند، اما بعد از پیروزی دوباره استبداد در شکلی دیگر، با شعار و چهره ایی دیگر، بازسازی، بازتولید و متولد می شود، حتی بدتر از سابق، و آزادی از بین می رود، و باز میل به انقلاب دوباره شکل می گیرد، و روز از نو، روزی از نو، این همان چرخش دایره وار است، که مقصد همان نقطه صفر خواهد بود.

این شرایط از آنجا شکل می گیرد که انسان مجهز به قدرت تغییر است، قدرت شکستن دایره ایی را دارد، که به تکرار او و زندگی اش را احاطه کرده است، و اگر اندیشمندانه عمل کند، می تواند به مقصد خود برسد، انسان برای فرار و راه گشایی از این دایره تکرار، تنها باید به مشکل خود آگاه شود، و تصمیم به تغییر گیرد، با قدرتی که در انسان وجود دارد، به حتم این تصمیم و تلاش، به نتایجی منتج خواهد شد،  

اینجاست که میخ های محکم حفظ وضع موجود، از نیروهای اجتماعی مطیع وضع موجود گرفته، تا ایده های فعال در این جهت، دست به کار می شوند، ایدئولوژی ها، قالب های فکری متصلب و مخربی که در نقش حافظان حفظ وضع موجود نقش بازی می کنند، وارد عمل می شوند و ابتدا با سرکوب انسان ها، ابزار و ایده های آگاهی بخش، انسان را از شکل گیری این خود آگاهی باز داشته، و در نهایت نیز سعی می کنند انگیزه تغییرخواهی را در او بِکُشند.

 ایده های کشنده خودآگاهی و تصمیم به تغییر، گاه همچون رسوباتی که در فرهنگ سکونگرای ما جاگیر شده اند، باغداری، برای دوری از دغدغه هایم، در حالیکه خود، به حال و روزمان خوب اگاه بود و می گفت:

"این روزها روزهای خوش ماست، از پس آن روزهای بسیار تلخ تری در راه است"

جمله ایی را به عنوان توصیه، برای رهایی از دغدغه ها و غصه هایم، خیرخواهانه به من هدیه داد، تا به زعم خود راهگشای رفع غم های زندگی ام باشد، بعدها متوجه شدم، این شعری از شاعری توانا به نامِ "شجاع کاشی" است که:  

"دیوانه باش تا غم تو عاقلان خورند،        عاقل مباش تا غم دیوانگان خوری"

او مرا با این شعر شجاع کاشی به سکون مرگ انگیزی، در تخدیرگاه دیوانگی، فرا می خواند، که از تفکر و خودآگاهی بگذرم، و در حول و حوش عالم دیوانگی، زندگی را راحت تر از سر بگذرانم، ستبر چون دیوانگان، غرق در دل مسایل خود و دیگران، بی تفاوت بُگذرم، به نوعی این توصیه را به سان این ضرب المثل پارسی یافتم که :

"بزن بر طبل بی عاری، که آن هم عالمی دارد"

امروز روز 13 فروردین، و روز طبیعت است، می توان چون طبیعت بود، و همراه، همگام و هممقصد با طبیعت، زندگی را، در چرخه ایی، با دیگر موجودات به تکرار نشست، آنگاست که مقیاس زندگی ات، چند بهاری خواهد بود که از عمر می گذرد. اینجا میزان بزرگی زندگی ات، به تعداد چرخش های دایره واری است، که در آن شامل بوده ایی، اما آنان که دل در گرو خلاصی از چرخه نو شدن، زندگی و مرگ را دارند، همان هوشیاران عالمند که :

"ز هشیاران عالم هرکه را دیدم غمی دارد      دلا دیوانه شو، دیوانگی هم عالمی دارد"


این همان غم همسان نشدن انسان با طبیعت است، که در یک چرخه باطل نو شدن، زندگی و مرگ گرفتار آمده است. انسانِ گرفتارِ در چرخه طبیعت، به رغم داشتن خصوصیات و مختصات انسانی، دیگر انسان نیست، بلکه نهالی در این طبیعت است، مثل بوته ها، مثل مورچه ها، مثل هزاران موجود زنده دیگر در این طبیعت، که به بخشی از آن تبدیل شده است؛

خدا کند چنین انسانی لااقل از نوع موجودات مخرب زندگی در طبیعت نباشد، تا گرگ وار به دریدن همنوع و غیر همنوع مشغول شود. در صورت تحقق چنین انسانی، در این شرایط سقوط، ابتدا باید او را به زندگی نرمال طبیعت باز گرداند، و بعد او را متوجه انسانیتش کرد، چنین انسانی را دو بازگشت لازم است، ابتدا بیداری ایی که منجر به تبدیل او به بخشی سازنده در طبیعت را در پی داشته باشد، بعد از این مرحله است که باید او را به انسانیتش بازآگاهی داد و باز گرداند.

امروز روز طبیعت است، در این روز میراث داران ایران تمدنی به سیزده بدر و صدخوشی [1] می روند، در طبیعت گره بر سبزه می زنند، تا ببینند در کجای کار طبیعتند.

 

[1] - صدخوشی، مختص روز 13 فروردین و پایان جشن های نوروز است، که مردم به دامن طبیعت رفته، این روز را به شادی می گذرانند. کودک که بودم، بزرگان رفتن به دامن صحرا را برای "صدخوشی" عنوان می کردند، و این شاید اوج خوشی های جشن نوروز بود، که پیشینیان از عدد "صد" را برای بیان بزرگی اندازه خوشی های این روز به کار می بردند.

 

گرچه تو گویی خداوند، طبیعت، و یا هر آنچه ما او را خالق و حاکم و بر این جهان می دانیم، انسان را از جمله دیگر مشترکین در این زمین زیبا، و سیاره آبی (در میان کهکشان و نور و سیاهی)، مستثنی نموده، و به حال خود رها کرده، تا ره به تامین منویات دل خود زند، اما دیگر مخلوقات را در یک نظم طبیعی و ثابت، نگاهبان، تنظیم و تکمیل کننده همدیگر نهاد، تا جهان را به سوی زیبایی، و تکراری خوشایند، و تامین کننده ادامه حیات پیش برند،

و از این روست که انگار، طبیعت بی توجه به آنچه در دنیای انسان ها، که از جنایت، ظلم، غارت، برده داری و حق کشی می گذرد، و یا آنچه آنان بر خود و دیگران روا می دارند، راه خیر و صلاح خود، و آنان که، بر این سیاره سبز میهمانند، را می روند، و در مداری ثابت اما زندگی بخش، سیر حیات بخش خود را ادامه می دهند،

اما روند زندگی انسانی که ویران کننده ی حیات خود و دیگران است، در حالی که او، خود را "اشرف مخلوقات!" تلقی می کند، حیات را بر زمین شخم می زند، و به پیش می تازد، تازشی که هزاران سال است، ادامه داشته و دارد، و از این مستبد، به آن دیگری، دست به دست می شویم، تا زمین تازشگاه انسان شرور بماند، و هیچگاه از مستبدین دیکتاتورِ ظالم و تمامیت خواه، خالی نباشد، و در غلبه آنان، شعله های جنگ و کشتار و جنایت، همچنان بر آسمان تنوره می زنند، و ناله انسان های گرفتار در این بلیه بی پایان، همیشه بلند است، و البته گوشی در میان هیاهوی این گسترانندگان جهل و سیاهی، بر این ناله ها نبوده، در آسمان سرخ از خون ما، خون ها نیز، دیگر از رنگ هشدار تهی شده اند، و خون و خونریزی در پس توجیهات، شرم برانگیز این جماعت سیاهی گستر، به راحتی جاری و ساری می ماند، و تئوری پردازان شان، این سیاهه ننگین را به مهر تایید، و توجیهات نکبت پراکن شان، بلند کرده، فریاد احسن احسن خود را، نثار خونخوارانی می کنند، که زمین فراخ را برای انسان، و تبلور انسانیت تنگ کرده اند.

اما اکنون که زمستان سرد، جای خود را به بهاری دلچسب می دهد، و طبیعت می رود تا گوشه هایی از بهشتی که انسان می تواند، در کنار دیگر موجودات، از آن بهره مند باشد را، نشان دهد، دنیایی نو، که انسان می تواند در میان سبزی با طراوت آن، در صلح و آرامش زندگی کند، و طبیعت معلم انسان خردمند! شود، تا حتی راه زیست انسانی را، در عمل به او نیز بیاموزد،

در روزگاری که ایسم ها، و ایدئولوژی های مختلف، و هر آنچه از آرمانگرایانی که خود را تنها مدعی، و تنها مدافع رهایی انسان می دانند، و یا می دانستند، که یا خود به استعمارگری مستبد و قهار تبدیل شده، و یا ناکارایی خود را نشان داده و می دهند، و زمینگیر شده اند، و توانایی مهار سرکشان و مستبدین از نوع انسان را، مثل همیشه ندارند، باز طبیعت روی خوش تغییر را نشان می دهد، و می خواهد بگوید که جهان انسانی نیز می تواند تغییری در خور انسان و انسانیت را به خود ببیند.

اما در دوره ایی که کمونیست های سابق روس، در اوکراین مشغول به تجاوز، کشتار و غارتند؛

بودایی های معتقد به عدم خشونت، و مدعیان ایجاد آرامش روح و جسم، در برمه و... نسل کشی می کنند؛

یا هندوهای اهل تسامح و تساهل و تکثر و... که اسب سرکش خودپرسی را در هند می تازانند و نژادپرستانه اقلیت های غیر خود را، در فشاری خرد کننده نگه داشته اند؛

یا آن حاکم مسلمان ام القرای اسلام، که یمن را سال هاست، صحنه کشتار، جنایت و تجاوز بی پایان خود قرار داده؛

و یا آن صاحبان تفکر مرتجع طالبانی، که در صحنه مبارزه با اشغال و کشتار، با شعار رهایی ملت افغانستان، از تجاوز بیگانه، و ظلم جنگ سالاران مجاهد سابق و...، پا به عرصه وجود نهادند، تا بعنوان نهاد روحانیت بر آمده از مدارس دینی، مهر و محبت و پرهیزگاری را نمایش عینی باشند، اما اکنون خود در نقش جنایت کارترین ها، صحنه های شرم آور دنائت می آفرینند، آنان که در یک موفقیت مشکوک، خود به یاغیان خونخواری تبدیل شده اند، که یک ملت را در این منطقه به بندهای پوسیده افکار مستبدانه خود کشیده، از زن و مرد آزاده مخالف خود، می کُشند و به بندهای محکم تجاوز، ظلم و غارت می کشند؛

یا آن مستبد سیاه پرچم مسلمان از یک سو، و دیگران از سوی دیگر، که ملت سوریه را سال هاست که در رنج و آوارگی بی پایان برده اند؛

یا زردپوستان نژادپرست قوم "هان" که روزگاری دیوارهای بلندی برای پس زدن تجاوز غیر به سوی خودِ متمدن شان می کشیدند، ولی اکنون خود، همان دیوارهای دوری از تجاوز و متجاوز را، در نوردیده، و ایغورها و... را در آن سوی این دیوار بلند، به خاطر "غیر" بودن، به هر پستی ایی که هوس کنند، دچار می نمایند، تا در سرزمین باستانی ابریشم های لطیف، چهره خشن تحمیل و یک دست شدن، را هویدا کرده، تمام تنوع را به نفع یکدستی ظالمانه خود، از بین ببرند؛

و یا بسیاری از دیکتاتوری های دیگر که، در لباس و ایده های جور واجور (از جمله تحت شعار نجات انسان) مرزهای محترم انسانیت را شکسته، و تمام شعارهای آزادیخواهانه، و رهایی بخش انسانی را به زیر چکمه های سنگین خود نهاده، از انسان های زیردست شان، مشتی برده های بله قربان گو، و در بند می خواهند، تا دل مستبدِ مبتلا به هوایِ نفسِ زیاده خواه و تمامیت طلبِ شان را به طرب آورند، و اگر جامعه آنان، و یا حتی کل دنیای دیگران غرق در غم، مصیبت، آوارگی و... شد و... مهم نیست.

در جولان بی امان وحوش انسانی، طبیعت، ما انسان ها را به حال خود رها کرده، و مسیر منطقی و تکراری خود را طی می کند، تا در یک تعادل مناسب، وظیفه زندگی بخشی اش را به نحو احسن ایفا کرده، راه و رسم زندگی را، به ما که خود را "اشرف مخلوقات" می شماریم نیز، بیاموزد، ما که در جنایت و حق کشی، در حق دیگران غرق شده ایم،

سال گذشته ملت افغانستان و خراسانیان اهل شادی و شعر، آزاد از اسارت خشک مغزان درس آموخته در مدارس و حوزه های علمیه خشونت پرور دینی و... نوروز باستانی خود را جشن گرفتند، اما امسال تحت زعامت این مدعیان خدا و قرآن، و به واقع تروریست ها و جانیان بی رحم، در فقر و قحطی و اسارت، شاهد ذوب شدن آنچه اند، که به مدد تمام ملل دنیا، و شجاعتِ مردانی همچون شهید احمد شاه مسعود، کسب کرده بودند، هستند، و اکنون در زیر یوغ دستان ناپاک جانیان خونریز، که خود را امیرالمومنین می نامند، جان و تن شان زخمی از دشنه ی خصم، در ظلم و گرسنگی غرقند.

سال گذشته ملت اوکراین این روزها، در تدارک جشن های آمدن بهار بودند، اما امروز اسیر تجاوز مستبدی سنگدل اند، و باید نگران غارت، تجاوز و کشتار چکمه پوشان مسلح کرملین نشینان باشند، که با تمام قوای متعارف و غیر متعارف خود، عهد شکسته و مرزهای محترم بین المللی را، زیر شنی تانک های سنگین خود ویران کرده، و رکوردهای جنایت و خشونت را جابجا می کنند، و لابد از پس فتح شهرهای شان، توسط قوای سرخ کرملین، بازماندگان، باید میراث دار زمینی سوخته، و ویرانی هایی بیشمار در صورت دفع تجاوز، و به گاه شکست، دست نشانده طولانی ترین دیکتاتوری های تاریخ جهان شوند.

در این هنگامه درد و رنج انسان، و زمین مملو از اسارت، ظلم و تجاوز دیو صفتان اهریمنی، که خشونت و ناحقی و تاریکی می آفرینند، و مرزهای استبداد، بردگی و اسارت انسان را گسترش می دهند، و پشت در پشت، گستره ظلم، در ابعاد سرزمینی، و نفوس انسانی اش را زیاد می کنند، نمی دانم چگونه نوروزگان را باید تبریک گفت؟!

اما نوروز را باید تبریک گفت، چرا که نوروز خود شروع روشنایی، و نشانه امید به رهایی است، باید بهار را قدر دانست، چرا که، کور سوهای نور، در هر جلوه اش، خفاش های مستبد گسترش دهنده تاریکی را، آزار می دهد، پس باید از خشنودی آنان کاست، و بر محنت شان افزود، درود بر نوروز، نو روزهای طبیعت زیبا، که امیدوارم روزی این روزهای خوش تغییر، به زندگی انسان ها هم سرایت کند، نوروزتان مبارک، هر روزتان نوروز باد،

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.

نظرات کاربران

- یک نظز اضافه کرد در نظام برخاسته از قیام های اعترا...
شرم را دوباره باید معنا کرد فیاض زاهد ،نویسنده و فعال سیاسی اصلاح‌طلب گاهی از خود می‌پرسم نوشتن در...
- یک نظز اضافه کرد در نظام برخاسته از قیام های اعترا...
پیش‌بینی علی ربیعی از آینده طرح صیانت از فضای مجازی و فیلترینگ علی ربیعی در یادداشتی با عنوان «اخلا...