بار خدایا!

گویند ما از تو ایم و به سوی تو باز می گردیم، و قطره ایی چکیده از وجود تو، که بر زمین تجلی یافته ایم؛ پیچیدگی های وجود انسان، ناروشنی های زندگی اش نیز گویای چنین امریست، چرا که از دیگر موجودات بسیار متفاوت، و در ناروشنی وجودی، تنه به تنه تو می زنیم، شاید از همین روست که گاهی اندیشه ام پر پرواز می گیرد، و به ساحل قراری می اندیشد، که هرگز آنرا نیافته ام، لذا تو را مقصدی، به چنین ساحلی ماندگار یافته، و میل به گفتگو با تو می کنم، که خود مخزن اسرار وجودی، و سِری ناگشوده از دنیای هستی، سری که شاید هرگز گشوده نشود؛  

اما بیا با هم کمی گفتگو کنیم، چرا که گویند تو بسیار شنونده و آگاهی؛

نمی دانم نیایش مرا می پسندی، یا گفتگوهایی راز و نیاز گونه از این دست را؟

نمی دانم "خدا، خدا و..." کردن ها، بر تسبیح صد دانه، و یا هزاردانه ی به ذکر تو مشغول شده ها را بیشتر دوست داری، یا نشستن و از خود گفتن، و یا حدیث دل کردن، و یا راز کردن و از نیاز گفتن ها را؛

آیا تو هم مثل بر کرسی نشستگان قدرت، تعریف و تملق از خود را می پسندی، یا به سان اهل علم، سوال های چالش برانگیزی که، ذهن را به زحمت و اندیشه وا می دارد، را ترجیح می دهی،

تو کدامیک را می پسندی؟

من فرصت گفتگو با تو را، ترجیح می دهم به جای تکرار اذکاری از نام و صفات تو، با تو از موضوعاتی جدی تر سخن گویم، از دری بگویم که برایم بسته و قفل مانده است، از دلمشغولی ذهنم، که باز نشدن گره های کور، آنرا آزار می دهد.

ایزد یکتای من!

تو را به همان مقدار می شناسم که خود را، گاه چشمه هایی از شناخت به رویم باز می شود، و با چهره ایی از خود روبرو می شوم، که  گریانم می کند، و به میل به جدایی از این دنیا می کشاند؛

گاه شاد می شوم، فیل دلم یاد "جاودانگی" از آن نوع که در تو سراغ دارم، می کند و بی توجه به تمام واقعیت های زندگی ام، به سان مرغکی غذارسان، که به دهان باز جوجه هایش غذا می گذارد، و آنگاه که آنرا می بلعند، از فرط عشق مبهوت کار بزرگ، اما کوچک و در حد وظیفه خود می شود، و گرسنگی ها، خطرهایی که تهدیدش می کند و... به فراموشی سپرده، شادان به تکرار می رود و می آید، بی آنکه زمان، مکان، خطر و یا نیازهای خود را بفهمد، و بدان فکر کند، و یا به فرصت کوتاه عمر بیندیشد.

بارها دلم از این سرگردانی میان دیدن و ندیدن ها، گاه شاد شد و گاه ملول،

گاه نفس ها از فرط دلتنگی ها بند می آید، که انتظار دارم، کاش این تنگی به قطع منتهی، و تمام و خلاص شوم؛

و با خود می گویم : چه زیبا رُجعَتی خواهد بود، یا رفتنی به جایی نو، یا نه، عَدمی زیبا، با پایانی آنی از این دست،

چشمباز، رفتن را به تماشا خواهم نشست؛ هر کدامش که باشد، در آن لحظات، رفتن را بر ماندن، ترجیح می دهم،

بار خدایا!

تو وقتی با حقیقت وجود خود روبرو می شوی، چه حالی پیدا می کنی، آیا همچنان شادان و در اوج لذت و احساسی خوشایند، به خود "احسن" گویان، مبهوت کارهای زیبا به نظر آمده ات می شوی؟!

آیا تو هم چون من، در پسِ بعضی از اعمال، از خود متنفر هم شده ایی؟!

آیا تو هم از کارهای خود پشیمان می شوی؟ یا خواهان بازگشت به روز، ماه، سال قبل، یا هر زمانی پیشتر از عملی یا تصمیمی می شوی، که بهتر از آن کنی که کرده بودی؟!

یکی می گفت : "حاضرم هرچه دارم بدهم و به شرایط سال قبل باز گردم." آیا تو هم، به سان بندگان خود، بدین حال نَزار مبتلا شده ایی؟!

خالق هستی!

بزرگ خالق جهان!

آیا حوادثی هست که تعادل روحی تو را هم برهم زند، و روزگارت را پر از خشم یا ناخوشی ها کند؟!

من بارها تعادلم را از دست داده و برهم خورده یافته ام، هر چند سعی می کنم تعادل خود را حفظ، و حفظ وضع موجود کنم، اما آیا امکان ماندن در وضع موجود هست؟!

هرگز!

باید گذر کرد، باید تغییر کرد، باید عبور کرد و... نکنی باخته ایی و در ماندن خواهی پوسید؛

آیا تو هم به تغییر فکر می کنی؟

تو هم گذار را تجربه کرده ایی؟

آیا تو هم به شرایطی گرفتار آمده ایی که تغییری را ضروری یافته، اما راهی برای تغییر نیابی؟

تو در کدام مراحلِ تفکرِ تغییر جای داری؟

اصلا در وجود و دستگاه تفکری و عمل تو تغییر معنایی دارد؟

اگر دارد، آیا به تغییر و تحول فکر می کنی، یا ماندن در همان ایستایی قدیم خود را می پسندی؟!

آیا تو هم گرفتار موانع تغییر بوده ایی؟

تو هم بن بست های آن را تجربه کرده ایی؟

آیا دیده ایی که تغییر مثل نفس، مثل آب و... برای تو واجب باشد، و زورمداری در جایی نشسته، و بگوید "محال است، هرگز! به مصلحت شما نمی بینم!"

آیا تو هم با چنین موانع مُخِّربی، هرگز روبرو شده ایی؟

خالقا!

گاه در هر جهت که نگاه می کنم ابرهای سیاه را می بینم که به سوی ما روانه اند؛

گاه هر سو را نگاه می کنم، افق هایی را پر از خیر و سعادت می بینم، که انتظار آیندگانی را می کشند، که در راهند، گاهی آنقدر آنرا نزدیک حس می کنم که فکر می کنم، خدا را چه دیدی، شاید این سعادت و خیر شامل ما نیز شد!

تو چطور؟

چه افقی را می بینی؟

آیا تو هم در غروب های تکرار، محو رنگ سرخفام غم انگیزش می شوی؟

آیا هیچ شده است که در طلوع های تکراری، گم شده باشی؟!

تو از این روند تکرار خسته نمی شوی؟

نمی خواهی در خود، یا در پیرامون خود تغییری دهی؟

نمی خواهی تجدید نظر کنی؟

نمی خواهی خدایی متفاوت باشی، از آنچه تا به حال بوده ایی؟

بگذار مثال هایی روشن برایت بزنم:

تو وقتی رنج مردم فلسطین را می بینی،

وقتی کشتار مردم اوکراین را روزانه مشاهده می کنی،

وقتی ظلمی که به مردم ایغور نژاد و تاجیک تبار در سین کیانگ، یا بوداییان تبت و... دائم جاری است را نظاره می کنی،

یا افغان ها را زیر یوغ داعش و طالبان که همواره برای دهه ها در فرار، مهاجرت و در مرگ و گرسنگی و تحمیل و زورگویی غوطه ور می بینی،

یا به سرنوشتِ مسلمانان روهینگایی، وقتی در میانمار و آوارگی به مناطقی که آنها را نمی پذیرند، نگاه می کنی،

یا وقتی به مردم ستم دیده و فراموش شده سومالی، سودان و... نگاه می کنی، که در خونِ جسم و یا دل خود غوطه می خورند،

یا به سرنوشت هزاران اقلیت دیگر، که زیر سنگ آسیاب اکثریت، در جهان در حال له شدن اند، نگاه می کنی و...

هوس نمی کنی دستی از جیب هایت بیرون کشیده، و از خود حرکتی رهایی بخش نشان دهی، فریاد رسی باشی در خور خدایی و قدرت خود و...؟!

آیا تو نیز چون ما انسان ها، در مسیر هجوم دردها و یا خوشی ها، به رقص های جنون آور گرفتار شده ایی؟

به سان آن همنژاد کُردِ در کردستان عراق، که بر جسد دختر کشته شده اش، توسط داعش، آهنگ غم انگیز رقصی جنون آمیز را کوک کرده بود، و دست هایش در هوا می چرخید، در حالی که پاهایش بر زمین، با آهنگی موزون می چرخیدند و اشک بر دیدگان هر انسان آزاد اندیش و صاحب دلی جاری می کردند!

آیا هرگز چشم هایت اشک های بی پایان، و هقهق پر درد را در گلوی خود تجربه کرده است؟

به سان آنچه مظلومان بی پناه، از ظلم رفته، و بر دست و پای بسته خود و...، که فرصت انتقام، و یا رقصی چنان جنون آمیز را از آنان می ستاند، تجربه می کنند!

آیا تو نیز چون ما، هدفی در آینده های دور و نزدیک برای خود ترسیم کرده ایی؟!

آیا فریادها و ضجه های دردناک برخورد چرخی را که به در و دیوار، در سرازیری قانون و سنت تو، در حرکت رهایش کرده ایی را به تماشای نشسته ایی؟!

خسته نمی شوی از این هم برخورد، که صدای دردناک او و در و دیوارها همواره بلند است، و رنج خود را از این همه سرگردانی، در سراشیبی حرکت، یا سر بالایی زور زدن های بی پایان، فریاد می زنند، این فریادها گوش هایت را نمی آزارد؟!

مهربانا!

می دانم که همیشه هستی، گرچه از نحوه و نتایج حضورت بی خبرم، اما گاه صدای حضورت را می شنوم، و گاه حتی حضورت را حس هم نمی کنم، و تو را غایب تر از هر غیبت کننده ایی می یابم؛

گاه با خود فکر می کنم که تو گویی که رهایمان کردی و رفتی، تا از این تکرارِ خسته کننده رها شوی، طرحی نو در اندازی، و از خدایی خود لذت بری، و چه می دانم، شاید دوباره به خاطر خلقتی به خود تبریک گفته، و یا آفرینی دوباره به خود بگویی، از خلقی جدید، که تو را نزد حاضرین درگاهت رو سپید کند، و حاضرین بر کرسی قدرتت را، دوباره به سجده ایی نو، در مقابل خلقی جدید در اندازد و...

خدایا!

گوش هایت به کدام سمت بیشتر میل می کند، به سوی کسانی که کمتر از تو می خواهند و بیشتر تلاش می کنند؟

یا آنان که از ریز و درشت زندگی شان را، همه از تو طالبند؟!

کدامیک از ما را بیشتر دوست داری؟

آنان که ورد و ذکر زبان شان به تو قطع نمی شود،

یا آنان که مثل بولدوزر در کار و فعالیت دنیایی خود غرقند، و تنها گاهی فرصتی می یابند تا به آستان تو نظری کنند، آنان که هیچ از تو نمی خواهند، و به بازوان خود نظر دارند،

تسلیم شدگان را دوست داری، یا به چالش کشندگان دستگاه آفریده شده ات را؟

 نظاره گران تسلیم به نتایج خلقت خود را می پسندی؟

یا کسانی که نتایج، ساختار و تصمیمات تو، که یک دنیا چالش، تضاد، و سردرگمی را برای شان به ارمغان می آورد را، سوال کننده اند؟

گروهی تو را به خودت می سپارند و غرق در زندگی خود می شوند،

و گروهی خود را به تو می سپارند و از غرق شدن در تو می گویند،

کدام شان را می پسندی؟

تو خود را در بین نیایشگرانِ پرشمارِ عبادتگاه های باشکوه، زیبا و عبادت هایی با نمایش حتی میلیونی بزرگ بهتر حس می کنی،

یا در بین نیایشگران کم تعداد که در نیایشگاه های بی مقداری که برای اهل ذکر، هم خانه و کاشانه، هم مسجد و هم خوابگاه و... است، به تو مشغولند،

یا آنان که به هیچ نیایشگاهی تعلق ندارند و تو را تنها در دل های خود می جویند و به نیایش و راز و نیاز می نشینند،

با کدام شان راحت تری، کدام شان را ترجیح می دهی؟

تو انسان وامانده و تنهای متوسل شده به خود را دوست داری،

یا انسان پیشرو و فعالی که تو را در کار و فعالیت بی پایان خود گم می کند، و چهار نعل به سوی اهدافِ خود می تازد،

کدام یک شان نظر تو را به خود جلب می کند؟

گوشه نشینان در ذکر فرو رفته،

یا کارگران در کار غرق شده، که حتی وقتِ فکر کردن به تو، دنیا، افکار و سازوکار خلقت تو را هم ندارند،

کدام شان مطلوب تواند؟

اورمزدا!

وقتی دست های دراز به سوی خود را خالی بر می گردانی، چه حالی می شوی، وجودت را احساس گناه، تنفر، ناراحتی، پشیمانی، یا غرور و... فرا نمی گیرد؟!

کدام احساس تو را در چنین حالی فرا می گیرد؟!

چقدر نسبت به اعمال و تصمیم خود دچار احساس های متفاوت می شوی؟

حسی تغییر دهنده، حسی دشوار که تو را عذاب دهد، یا پشیمان کند، از اینکه فرصتِ زندگیِ مطلوبِ میلیاردها انسان دست توست، و تو هیچ نمی کنی، آیا رنجور و ملول نمی شوی و..؟!

من که دچار عذاب وجدان عجیبی می شوم، هرگاه بتوانم حقی را بستانم، و نستانم؛ کاری را به راحتی بتوانم بکنم، و دریغ کنم، وقتی خزانه ام پر باشد، و بخشش نکنم، وقتی قدرتمند باشم، و گِرهی نگشایم، وقتی شفا بخش باشم، و شفا ندهم، وقتی ظلمی را ببینم و بتوانم، و مقابلش نایستم، وقتی فریاد کمکی را بشنوم، و به مددش بر نخیزم و... تو چطور؟!   

در کشتارهای عظیم انسانی، حال تو چطور است؟

وقتی زورمداران از کشته ها پشته می سازند،

وقتی آتش سوزی های بزرگ که میلیون ها و بلکه میلیاردها حیوان و گیاه را، زنده زنده در آتش می سوزاند، و فریاد می کشند، و لابد از تو کمک می طلبند و...،

تو چه حالی داری؟

در حالی که می توانی مددرسان باشی،

من که بسیار غمگین می شوم، آرزوی مرگ می کنم، تو چطور؟

در این لحظات که توانایی تغییر داری و تغییر نمی دهی، چه آرزوی برای خود داری؟!

وقتی قدرتمند متکبری به خیل صاحبان حق می گوید: "همین است و جز تحمل تحمیل زورمدارانه ام، چاره ایی ندارید!" تو نسبت به چنین موجودی، چه حالی پیدا می کنی؟

من که به جویدن چنین گلوی متکبری بسیار مشتاق می شوم، تو چطور؟!

در سمت قدرتمندان مُتکبر می ایستی، یا در سوی مظلومین دست و پا بسته، و مجبور به تحمل تحمیل و زورگویی؟!

وقتی هزاران نعمت را در حال ضایع شدن ببینی و در همان حال خلقی را از داشتن کمترینش محروم، و تو توانایی رساندش را داشته باشی، و نرسانی، و سبب ساز رساندش نشوی، چه حالی پیدا می کنی؟!

من که از خود متنفر می شوم، تو چطور؟!

لطیفا!

امیدوارم از این گفتگو ملول نشده باشی، دغدغه های ذهن یک مخلوق ناچیز، در مقابل خالقی بزرگ است که به مهر و رحمت شهره است، به قدرت و وسعت شناخته می شود، بسیار شنوا و دانا در نظر گرفته می شود. حکمتش بر خلقتش چیره دیده می شود، و بر مقتضای عملش حاکم و جاری.

غلط هایش را نادیده بگیر، بگذار در خلال این گفتن و شنیدن ها، درِِ گفتگو باز بماند، این درب را هرگز مبند، تا بلکه من نیز خود، و یا شاید تو را شناختم، شاید به دلت افتاد، دریچه ایی از شناخت به روی من نیز باز کنی، مثل آنان که گویند پیش از این در کوه، به آنان جلوه کردی، یا در غار به ملاقات شان شتافتی، یا در شکم ماهی به آنان صورت نشان دادی و...

بدرود تا سخنی دیگر، 

بدرود تا راز و نیازی دیگر.

تو ای نگارین حق مطلق!

فکر می کردم که تو را یافته ام، و هر قدم که بر می دارم، در جوار، و به موازات توست، و به تو منتهی خواهد شد؛

فکر می کردم که تو را می شناسم، حال آنکه انگار نمی شناسمت، در حالیکه آشناترینی؛

گُمت کرده ام، در حالی که پیداترینی؛

در ذره ذره وجود حضور داری، اما غایب ترینی!

به سانِ گم گشته ایی تاریخی، که نسل اندر نسل، جویندگان برای یافتنت، جان و خانمان داده اند و... اما در پیچ و خم این روزگار سیاه، گم گشته و ناپیدایی؛

ایزدا!

در خلال این همه تناقض بزرگ، که قهار و جباری چون تو، این چنین غیر فعال، در میان تاریخی دراز دامن از ظلم و هجوم دردهای بی امان، که بی شک درمانی سهل و آسان، تنها در "رهایی" دارد و... اما گریبان خلق تو را چنان گرفته، که رهایی از آن، تا کنون، میسر نگردیده، و آینده این اسارت بی پایان هم، در امواج دود آلود تاریکی، چنان فرو رفته است، که آینده اش نیز، تاریک تر از اکنون، می نماید، اما تو نیز در سکوت و غیبتی طولانی قرار داری، آیا تو نیز با خستگان این روند جاری همراه گشته ایی؟!

اگر قرار بود ما ناتوانان، چون تو "فعال ما یشایی" [1] در این روند و روزگار همراه می بودیم، پس تو را با ما چه فرقی ست؟! اگر قرار بود قادر متعالی چون تو، و انسان های ضعیفی چون ما، بر این پدیده، شاهد و ناظری بی عمل می بودیم، پس این همه حضور چون تویی در این هنگامه بروز نازیبایی های بی پایان، از بهر چه بود؟! در حالی که ما را چشم به آسمان، و رسیدن انواع کمک های آسمانی کرده اند، تو در صبر و سکوتی طولانی، که برای ما طول عمر نسل ها محسوب می شود، به کار خود مشغولی، و ما نیز در امواج تباهی و رنج، غرق!

در همین حال بوق مدعیانت، مثل صدای طبل های توخالی بزرگ، هزاره هاست که تمام زندگی انسانی را فرا گرفته، و صبح و شام، وقت و بی وقت، بی توقف می کوبند، و به خصوص در هنگامه های افزایش رنج و سوال، صدایش گوش ها را کر، و ذهن ها را دائم به خود مشغول می دارد، و میان این همه صداهای دلخراش از فریاد ضجه ی به غارت رفتگان، جان باختگان، له شدگان و... درمانی نبوده اند که هیچ، خود نیز ما را از درد و درمان خویش باز می دارند، و به خود مشغول می کنند، تا در این دردی که درمانش تنها رهاییست، بی تصمیم، ماندگار شویم، و در این ماندگاری، میان درد و بی تصمیمی، حتی زمزمه اهل ذکر تو را هم دیگر نشنویم، و بدان آرامشی نیافته و قوتی در دل ها نیاید.

به راستی در میان این همه هیاهوی طلب کنندگان یاری در زمین، چطور می توان صدای ذره ذره وجود را که همه به یاد تو، خدا خدا می کند را شنید، و حس کرد؟! اصلا چرا باید به آنها گوش فرا داد، حال آنکه روشن تر از آن همه ذکر، فریاد تظلم خواهی خلق تو، برای یاری و خلاصی، آشکارا به هواست، راز و نیازی بی پایان، که نیازی به تمرکز برای شنیدنش نیست، چرا که روشن تر از نور خورشید، پدیدارتر از سیاهی شب، بر هر کوی و برزنی شنیده می شوند؟!

بیدادگری درازدامن مخلوقت، به خصوص مدعیان تو که سودای ساخت دنیایی خاص را دارند، که در سایه تحقق شعاری که هرگز تحقق نیافت، زنجیره ایی از ظلم آفریده و می آفرینند، و هر چه تاریخ است این نیز ادامه دارد، و نسل ها از ما را ضایع و نابود کرده، در حالی که نسل شان لاینقطع، سلطه اشان برقرارترین، کشتارشان وسیع ترین، ظلم شان سوزناک ترین، شکنجه اشان دردآور ترین، استبدادشان درازدامن ترین و وسیع ترین، مستبدین شان مخوف ترین، داروی خواب آورشان، منگ کننده ترین مخدرهاست و...

که هرچه در ظلم فرو رفتند، قدرت بیشتری در خود احساس کرده، حتی به شهادت متون منتسب به تو، در اوج ظلم، خود را تو، مجری اوامر تو، و یا چون تو دیده، ادعای خدایی و قدرت خداگونه کرده اند، حال تو اینان و ما را که هر دو در منجلاب تباهی غرق شده ایم را، اشرف مخلوقات خود خوانده، به حال خود رها کرده، و در عین حال که تو همه این عالم را فرا گرفته ایی، به سان غایبی بزرگ، بر این وضع اسفناک دست در جیب صبری بی پایان فرو برده ایی؛ صبری که ما را لبریز از ناامیدی، و گوش و چشم ما را از تو کر و کور کرده، احساس خود را نیز در خلال آن همه انتظار رهاییِ تحقق نایافته، از دست می دهیم، و تو را هم در این درنگ بی پایان، و هیاهوی مدعیانت گُم می کنیم.

به نام نامی ات که دیرآمدترین نام هاست، به بزرگی ات، که بزرگترینی، به قدرتت که قدرترین قدرت ترینی، به وسعتت که وسیع ترینی، به رحمتت که واسع ترین بر خلق جهان است، به مهرت که مهربان ترینی، به شکنجه ات که تلخ ترین و سوزناکترین است، به بخشش ات که بخشاینده ترینی، به وجودت که دیرپاترین و پاینده ترینی و... قسم، که این راه و رسم زیستن بر مدار ظلم و جهل، زیبنده خلق و عالم تو، و دستگاه حکمت تو نیست!

می دانم که تو مرا "من" آفریدی، تا "خود" باشم، خودی مسئول، رها و تصمیم گیر، تا بر ابزاری که بر آن دست می یابم تکیه کنم، و به پیش بتازم، تا به تو برسم، چون تو شوم، آزاد و رها، قوی و قدرتمند، قائم به توانایی خود، و در تو که انتهای سعادتی، منتهی شوم، اما به جایی رسیده ایم، که "خود بودن" ها را از ما ستانده اند، ما را موجوداتی از خیل جاده صاف کن های تسلط این و آن بر دیگران تبدیل، واژه رهایی و آزادی و "خود بودن" به بی ارزش ترین و گاه ضد ارزش ترین ها بدل شده است؛

اینجا که باید عرصه و سکوی تعالی ما به سوی تو می شد، به عرصه ی مسابقه ایی بی پایان، برای سلطه تبدیل، و همه و آنچه که هست، حتی تو و من، به کار گرفته می شویم، تا سلطه ایی تحکیم، و دوام و بقایش تضمین گردد، مداری از سلطه گری و سلطه جویی های بی پایان، انسان را فرا گرفته، و دنیا را در منجلاب خود غرق کرده است؛

 در میان این سکوت و انتظار سوال برانگیز، غایب بزرگ، تو هستی و من، تو از آن جهت غائبی، که صحنه را بدین تاخت و تاز ها واگذاشتی، و من هم چون تو غایب هستم، از آن جهت که مرا نیز از خود تهی کرده اند، که در نهایت امر، در میدان داری آنان، سرباز پاکباز این سپاه و یا آن لشکر، برای تحکیم سلطه این و یا آن خواهم بود.

راز و نیاز مرا بشنو ای حکیم!

حکمت نما،

ز عزت رهی نما،

لطفی، نگاهی، قدمی سوی ما بدار،

عدلت نما،

مهرت عیان کن، تو از وفا،

مهرت کجاست، که چنین غرق در بی مهریند خلق تو،

فعال ما یشا تویی،

فعالیتت کجاست؟!

ای غایب از نظر، ز که پیدا کنم تو را        ای ذات پر وجود! کی، هویدا بینمت تو را

عمر و هستی ام، رفت به تاراج ناکسان       قهار بی مثال! کی و کجا، فعال بینمت تو را

 

[1] - بر هر آنچه اراده کند، و بخواهد هم قادر است و توانا، و هم عامل است و توانگر

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.

نظرات کاربران

- یک نظز اضافه کرد در نظام برخاسته از قیام های اعترا...
شرم را دوباره باید معنا کرد فیاض زاهد ،نویسنده و فعال سیاسی اصلاح‌طلب گاهی از خود می‌پرسم نوشتن در...
- یک نظز اضافه کرد در نظام برخاسته از قیام های اعترا...
پیش‌بینی علی ربیعی از آینده طرح صیانت از فضای مجازی و فیلترینگ علی ربیعی در یادداشتی با عنوان «اخلا...